حضرت علی اکبر ( نوحه اول )
ماه پر از ستارهام، مصحف پارهپارهام
دیده گشا، به من که من، کشتۀ یک اشارهام
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
همدم دلنواز من، کبوتر حجاز من
ظهر شده اذان بگو، مکبّر نماز من
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
آب ندادمت ولی، از لب خشکت خجلم
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
اشک دو دیدهام ببین، رنگ پریدهام ببین
سرو به خون نشستهام، قد خمیدهام ببین
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
عمّه رسیده از حرم، مرا کمک کن پسرم
که دختر فاطمه را، به سوی خیمه ببرم
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
بیتو غریب و بیکسم، چو طایری در قفسم
گریه شده بغض گلو، مانده به سینه نفسم
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
به زخم دل دوا بزن، مرا مرا صدا بزن
به من بگو که زندهام، دوباره دست و پا بزن
یا ولدی، علی علی یا ولدی، علی علی
حضرت علی اکبر ( نوحه دوم
)ای تمام حاصلم بابا
میوۀ باغ دلم بابا
داغ تو شد قاتلم بابا
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
در ره حق جان فدا کردی
حق قرآن را ادا کردی
کربلا را کربلا کردی
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
احمدی دیگر ز دستم رفت
بلکه یک لشگر ز دستم رفت
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
ماه در خون خفتۀ لیلا
گشته راحت از غم دنیا
بی تو من تنها شدم بابا
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
حق مهمان را ادا کردند
فرق اکبر را دو تا کردند
تشنهلب، او را فدا کردند
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
اکبرم آخر تو را کشتند
کس نمیگوید چرا کشتند
هم تو را و هم مرا کشتند
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
میوۀ قلب مرا چیدند
اشک چشمم را همه دیدند
کف زدند و جمله خندیدند
لالۀ پرپر شبه پیغمبر ای علی اکبر
رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
از نفس خواهر من پشت سرت افتاده
همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده
این فزع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده
یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده
نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده
کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده
قدری آهسته بگویید به ام لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده
اربا اربای پدر قدری بخند
اکبر نیکو سیر قدری بخند
تکه تکه گشته ای با جسم تیز
شد تمام پیکر تو ریز ریز
پا مزن ای عشق دلخواه پدر
گشته ای مکسوف ای ماه پدر
جمع و جورت می کنم در یک کفن
از چه عشقم گشته ای خونین بدن
کن نظاره چشم پر آب مرا
طاق کردی طاقت و تاب مرا
تشنه لب جان می دهی ای اکبرم
بعد تو شد خاک عالم بر سرم
پلک هایت رنگ خون دارد عزیز
از غمت لیلا ، جنون دارد عزیز
پاشو از جا ای عزیز فاطمه
در دلم باشد برایت واهمه
رأس پر خون تو را هم پی کنند
همچو من رأس تو را بر نی کنند
پاشو ای ماه شب تار حسین
پا شو از جا عشق و دلدار حسین
هست زینب بهر تو چشم انتظار
هم سکینه هم رقیه بی قرار
اربا اربای پدر پاشو ز جا
دزد شامی رأس می دزدد ز ما
حرکتی کن بهر یاری خیام
در دل شامی ندیدم من مرام
قطره ی آبی ندارم ماه من
بر لب خشکت گذارم ماه من
سروده جعفر ابوالفتحی
آمد ٬ رسید بر سر رعنا جوان خویش
بشکسته دیدساغر در خون فتاده را
صد پاره دید پیکر روح و روان خویش
زانوی عرشیش به زمین خورد ناگهان
بی جلوه دید طلعت هفت آسمان خویش
باور نمی شدش که چنین اوفتاده است
بر خاک داغ پشت جهان پهلوان خویش
خم شد به سجده ٬ بر رخ ماهش نماز کرد
در آخرین وداع سراسر فغان خویش
بو سید تکه های ز هم دور گشته را
گلبرگهای لاله ی خونین نشان خویش
آری زمانه بر سر جنگ است و بی گمان
پرانده است تیر بلا از کمان خویش
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه ی آماده شدی،یعنی که:
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها"
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
***علی اکبر لطیفیان***
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست
و از این پیر جوانمرده،کمانی تر نیست
دست و پاپی، نفسی، نیمه نگاهی، آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست
در کنار توام و باز به خود میگویم
نه حسین، این تن پوشیده ز خون اکبر نیست
هرکجا دست کشیدم ز تنت گشت جدا
از من آغوش پُر و از تو تنی دیگر نیست
دیدنی گشته اگر دست و سر و سینه تو
دیدنی تر ز من و خنده آن لشکر نیست
استخوانهای تو و پشت پدر، هر دو شکست
باز هم شکر کنار من و تو مادر نیست
تو که از روز ولادت دل بابا بردی
دل اهل حرم و حضرت مولا بردی
تا علی گفت بگوش تو اذان شیر شدی
دم تکبیر شدی و دم شمشیر شدی
تا نظر کرد به رخسار تو گفتا حیدر
چون علی اکبر ما دهر نزاید دیگر
روز میلاد تو بابا چه خوش احوالی بود
حیف جای نبی و مادر من خالی بود
جای لالایی خواب تو عزیز دل من
صد و ده مرتبه یا فاطمه می گفت حسن
عمّه را بوی خوش فاطمه از بوی تو بود
پنجه ی امّ بنین شانه ی گیسوی تو بود
هر زمان تشنه شدی دست علم جام تو بود
تا دم پخته شدن خشت فلک خام تو بود
تا در آغوش بزرگان حرم مرد شدی
کیسه بر دوش علی اصغر شب گرد شدی
به جلال و به جمال احمد و زهرا بودی
گل لیلا همه مجنون و تو لیلا بودی
تو گلاب همه گلهای پیمبر بودی
الحق از روز ازل هم علی اکبر بودی
آسمانی است اگر بر سر جنّات و نهر
من و عباس مه و مهر و تویی نجم سحر
جای من کار حرم یکسره در دست تو بود
میمنه دست عمو میسره در دست تو بود
تا تو را تشنه به آغوش شهادت دادم
یاد انگور طلب کردن تو افتادم
تو که دیدی پدر آن روز دمی دست گشود
بین فردوس وَ من فاصله یک دست نبود
شد ستون های حریم نبوی خاک جنان
دست بردم به دل شاخه ای از تاک جنان
خوشه ای چیدم و دادم به تو ای شور بهشت
شهد شد از نمک لعل تو انگور بهشت
حال امروز که عطشان ز حرم می رفتی
بار آخر که خرامان ز برم می رفتی
از پس اشک پدر محو تماشای تو شد
و حیا مانع بوسیدن لب های تو شد
خیمه ها مکّه و من کعبه و چشمم زمزم
با صدای عرفاتیت حرم ریخت به هم
من به دنبال صدای تو رسیدم به برت
چشم بگشا و ببین حال خراب پدرت
رخ زیبات پر از خاک و لبانت پر خون
بدن پاک تو صد چاک و دهانت پر خون
تا سراسیمه کنار تو رسیدم پسرم
لخته ی خون ز دهان تو کشیدم پسرم
تو که با پهلوی زخمیت چو مادر شده ای
با شکاف سر خود حیدر دیگر شده ای
ای اذان گوی حرم وقت نماز است بمان
به من و بی کسی عمه ی خود روضه بخوان
عمه در راه بیا تا نرسیده به برم
مددی کن که تنت را ببرم تا به حرم
خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی شود
لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیز
شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود
این پیرمرد بی تو زمین گیر می شود
بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود
هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود
خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمی شود
ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود
باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود
حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود
گیسو به باد می دهی و دلبری علی
پادر رکاب می زنی و محشری علی
ابرو نهان کن از نظر خیره حسود
آیینه دار صورت پیغمبری علی
قامت مگو قیامت زهراست قامتت
از بس که قد کشیده ای و محشری علی
گرم طواف روی تو آل ابوتراب
غرق عبادتی و خدا منظری علی
وصفت همین بس است که درکوی رب عشق
شه زاده حرم علی اکبری علی
وجه غیور هر غضبت وقت حمله ها
گاه رجز تو منتسب از حیدری علی
بین خطوط روی جبینت پراز خداست
ابن الحسین لیلی لیلای کربلاست
نور خدا ز صورت تو دیده می شود
پیغمبرانه بر همه تابیده می شود
شمشاد قامتی و به شمشیر کوفیان
گلبرگها ز ساقه تو چیده می شود
مثل بلورشیشه ای سنگ خورده ای
با بوسه ای وجود توپاشیده می شود
مقراض اهل کوفه چه آورده برسرت
هرگوشه ای زدشت تنت دیده می شود
در زیر سم اسب تنت مثل زعفران
برروی سنگها همه سابیده می شود
جسمی که زیرضربه به هم ریخته چسان
هرتکه ای به روی عبا چیده می شود
بر ناله های ممتد بابا کنار تو
ازسوی لشگری همه خندیده می شود
قلبی که از تمام تنت پاره تر شده
با هر صدای قهقه رنجیده می شود
دنبال زینب آمده سقای عالمین
فریاد می زنند که وای از دل حسین
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیر پایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبار چرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینه ی در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
***سید حمید رضا برقعی***
این وبلاگ را با عشق به اهل بیت راه اندازی کردم که انشاالله دوستان خوششون بیاد . یا علی مدد